بسم الله الرحمن الرحیم
" اسب سفید "
اسبی که سفید بود و منوچهر تاکی صدایش میکرد، سالها بود که آن مزرعه و این مرد را میشناخت . او یک اسب کار بود و عاقبت هم معلوم نشد که منوچهر به چه خاطر به او تاکی میگفت. به هر حال تاکی این لفظ را اینقدر شنید که سرانجام فهمید وقتی که این اسم خوانده میشود او را صدا میکنند، اما اکنون مدتها بود که او دیگر این اسم را نمیشنید و علتش هم این بود که از زندگی آدمها بیرون رفته بود، آن هم در یک روز سرد پاییز، لخت، برهنه و بی افسار، منوچهر همه چیز را از او گرفته بود حتی قید وبندی را که به واسطه آن مهارش میکرد و بار بر گرده اش مینهاد.
اگر پاییز فرا نرسیده بود و کار مزرعه که معمولاً در این روزها خاتمه مییافت تمام نشده بود تاکی هنوز هم پیش منوچهر بود اما تابستان به آخر رسیده و پاییز آغاز گشت که دیگر کاری برای این اسب نبود پس منوچهر او را از اصطبل بیرون راند وبعد از طی مسافتی در راههای ناشناخته در میان بیابانی خلوت رهایش ساخت تا دیگر برنگردد.
این رسم آن دسته از دهقانانی بود که از سر حرص و طمع حیوان خود را تا زمانیکه بار میبرد و کاری برایش بود نگه میداشتند و وقتی که کار او به هر دلیلی تمام میشد و یا حیوان بیچاره پیر و فرتوت میگشت او را رها میکردند،آن هم اغلب در فصولی مثل پاییز و زمستان که کار حیوانات بار کش به کلی خاتمه مییافت و کار مزرعه تعطیل میشد . تاکی قربانی این رسم ناپسند شده بود و تنها و بی پناه رها شده بود .از نظر منوچهر، تاکی یا از سرما میمرد و یا طعمه گرگها میشد .چون تاکی برای مقابله با هیچ بلایی آمادگی نداشت و تنها چیزی را که میشناخت،نجابت و وفاداری بود که به سرشتی اصیل و پای بند گره خورده بود و پیوسته آن را میشناخت و با همین اوصاف روزی به آدمها پیوسته بود. از گذشته تا به حال به هیچ یک از صفات کینه وخشم عادت نکرده بود و این به رسم پای بندی او به آدمیان افزوده بود، اما تاکی در حالیکه همه آن صفات نجیبه را داشت رشته الفتش با آدمها برید و در بیابان ناشناخته که اصلا نمیدانست کجاست تنها رها شد. دلیل قطع این پیوند را تاکی نمیدانست چون او برای بریدن این الفت اقدام نکرده بود.
اکنون دنیایی را که میگویند با کینه و طمع و خشم خراب میشود با نجابت و وفاداری ساخته میشود چگونه تاکی را میپذیرد؟ این دنیای آبادی که تاکی درون خود داشت از سلسله زنجیرهایی ساخته شده بود که گره کار آن را به هم متصل میکرد و نهایتا برای عرضه به انسان پیش کش میشد.
کار،پدیدهای است جهت وصل به آرمانی که امیال درون را بازگو میکند، در درون تاکی امیال و آرزو هاحفظ نجابت و وفاداری و پایبندی به اصولی بود که دنیا به واسطه آن ساخته میشد،در گذشته به انگیزه این دو اصل اهلی شد و به تبعیت انسان در آمد . اهلیت نیازی بود که برای حفظ و سازندگی دنیا لازم بود و به واسطه آن کار انجام میشد تاکی اهلیت را آموخته و این فنون راه او را از دنیای وحشی برید و موجب شد پیش آدمها کار کند و پای بندی را بیاموزد،این فنون از تعلقات دانش بشری نیز بود که برای رسیدن به آرمانها و آرزوها باید پایبند میشدند و پیوسته کار میکردند . آنچه که تاکی را اهلی کرده بود مجدداً او را بخود میخواند تا دوباره باز گردد و راهی را برای زندگی بگشاید .
اکنون او در اولین شب سرد پاییز قرار گرفته بود و هیچ کاری نداشت انجام دهد جز اینکه پناهگاهی بیابد و به آن تکیه زند و در آن شرایط پناهگاه سنگ بزرگی بود که تاکی آن را یافت و کنار آن تا صبح بر خود لرزید اما از آن نمیترسید ، ترس نتیجه گناهی است که مجرمان را مجازات میکند و تاکی میدانست رانده شده از جرمی نیست که بترسد پس در کنار آن سنگ در مقابل شب و سرما به مقاومت ایستاد.
موج لرزههای که سرما در وجود تاکی سوزشی بر پوست مینشاند او را به یاد اصطبل گرمی که پاییز و زمستان را در انجا به سر میبرد میانداخت. حالا تاکی این نکته را میآموخت که آن بنا متعلق به او نبود وگویی چیز دیگری را نیز میفهمید که از سرشتش بیرون میطراوید و او را به بازشناسی نهاد اصیلی که داشت فرا میخواند. غریزه امری است تابع زمان و زندگی که از پیش ساخته میشود و حیوان با آن میفهمد که چگونه طبیعت را بشناسد و با آن زندگی کند.
تا کی میدانست که باید پیش رود و اگر در امتداد راه با مقاومتی رو به رو شد منظور محکی است که لیاقت آن را برای زندگی و حیات میسنجد. از این نکته چیز دیگری که عایدش میشد فهمید که باید برای غلبه بر مشکلات سر رشته طبیعت و سرشت خود را به دست گیرد و به میزان استعداد و توانائیهای دیگر حیوانات کمتر بیندیشد. برای راهی که آغاز کرده بود خود هر گونه استعدادی را داشت که به باطن و سرشت او مربوط بود.
به هر حال اولین شب را سپری کرد و سرما و تنهایی را تجربه نمود، حالا که تاکی از اصل صفات، طبیعت و دنیا چیزی را میشناخت و دنیا نیز متقابلاً از سرشت تاکی چیزی را فمیده بود و میدانست که تاکی خواستار تلاش و سازندگی زندگی و دنیاست . پس این دنیا که سازندگان خود را فرا میخواند تا او را آرایش کنند. اکنون از این میان تاکی را شناخته بود و اورا فرا میخواند تا ابتدا خویش را بسازد و فارغ کند و سپس به سوی جنگلی که در پشت کوهها و درههای عریض و طویل وجود داشت بپیوندد،راه پرخطر و پر فراز ونشیب جنگلی که تاکی به سوی آن خوانده شده بود، از میان دشتها میگذشت تپهها و کوههای مرتفعی را جلوی خود داشت و درندگان خطرناکی در این کوهها میزیستند و علاوه بر این کویرهای خشکی نیز بودند که تشنگی میآفریدند، زمستانهای پر برف و سرمای وحشی هم بین این راه بود که تاکی از میان همه آنان باید میگذشت. برای عبور از این راه پرخطر تاکی فقط خود را داشت و نجابت و وفایی که از او بر میخاست . حالا میخواست به سوی جنگلی که فرا خوانده شده بود برود و شرط این فراخوانی آن بود که راه آن جنگل را خود بگشاید و عشق به پیوستن به آن را نیز خود فراهم سازد.
این روزها پاییز بودند ، گرسنگی تاکی را رنج میداد و تشنگی بی حد تحملش مشکل بود، در چنین مصیبتی تاکی به تنها چیزی که به حمایت از آن تکیه زده بود ،تکیه گاهی بود که از خود ساخته بود و رنگ آن مصیبت را شادمان جلوه میداد و به غیر از این دعوتی بود که از آن جنگل زیبا و دنیای اصیل ،مرموزانه و به طور اسرار آمیز دریافت کرده بود. آن جنگل مبداء ارتباطی بود که نهایت راه خود را به تاکی نشان میداد و سبب ورودش به خود میشد.
روزهای پاییز سپری میشد و سرما در پیش بود . تاکی قبل از هر چیز آموخته بود که خود را فارغ کند حتی کینهای از آدمها نداشته باشد، آدمهایی که او را در این سرمای مهلک رها کرده بودند. کینه به دنبال کسی میگشت و از سرشت دنیایی بود که طالب اکتشاف نبود و تاکی که راه کشف جنگلی مرموز و اسرار آمیز را طی میکرد و میخواست آن را کشف کند نیاز داشت فارغ باشد تا در بین راه خسته نشود. وقتی که تاکی این موضوع فراغت از خود را آموخت در روزهای نیمه پاییز بود و حالا شادمانی اش از این بابت بود که راه خوشبختی را از خود طلب میکرد و هم چنین تلاش برای یافتن جنگلی که در سرزمین دور دست وجود داشت در خود بر میانگیخت.
از پاییز آنچه که مانده بود و تاکی آن را طی میکرد ،همه در عالمی میگذشت که رویاهای ذهنی او پرده را از آن جنگل میگشود. گویی او روزگاری در آن جنگل میزیسته است. فاصلهای که بین او و جنگل بود در رویاهایش مشاهده میشد و بیرون عالمی را میدید که با زحمت و درد توأم بود.
تا کی از خود برخاسته بود و این برخاستن اورا به زحمت و درد فرو برده بود . پشت سرش همه چیز را خراب شده میدید و سبب این خرابی آدمها بودند و سبب بازگشت او به دنیایی که درد و رنج و زحمت در سیرش بود نیز آدمها بودند.
وقتی که در طبیعت چیزی کشف میشود گویی کاشف و مکشوف به یک اندازه یکدیگر را دوست دارند روزی وفا و نجابت تاکی سبب شده بود که آدمها را بشناسد و به نجابت و وفای آنها پیوند خورد اما اکنون یک سو از این رشته بریده شده بود و تاکی از دنیای خرابی که وصلت را بریده بود خارج شده بود پس میگشت تا در دنیایی دیگر تشابهات روحی خود را بازیابد و به دوام برسد. این مکان همان جنگلی بود که پای در رویاهایش کشیده بود و سرگشتگی بیابان و دشت را نصیبش ساخته بود. دیگر در این راه به گذشته نمیاندیشید و ادمها را فراموش میکرد درختان آن جنگل در رویای او قامت آدمهایی بودند که بهار شکوفه میدادند و در تابستان از میوه آرایش میشدند و پاییز را برگ ریزان میکردند و زمستان را برای آغازی مجدد آماده میشدند .
در این میدان تلاش تاکی هرچه که پیش میرفت میفهمید بیشتر محتاج است از خود فارغ شود تا کنون روزها را در دشتها راه پیموده بود ،شبهای روشن و پر مهتاب پاییز، درهها و کوهها در جوار خود موجودی را میدیدند که آرام و متین میگذرد، این موجود یکپارچه سفید بود و یالهای بلندی داشت و حتی نقطهای از خالهای قهوهای ،سیاه و یا سرخ هیچ جای بدنش نبود تا جایی از یک دستی رنگ او را تفکیک کند ،مهتاب با رنگ بدن او یکی بود و حتی شبهای تاریک کوهها موجودی را میدیدند که یکپارچه نقرهای است شکل برف را دارد و آهسته و پیوسته میگذرد.
حالا تاکی اسیر خود باوری شده بود، باور این که در سرزمینی دور دست جنگلی هست که انتظار او را میکشد و او مغرورانه در پی کشف اسرار و ابهام راه آن جنگل است.
وقتی که تاکی بیشتر روزهای پاییز را پشت سر میگذاشت وارد درهای عریض و طویل شد، اینجا همه چیز شگفت انگیز بود ،صخرههای بزرگ در کف دره پراکنده بودند ،درختانی بی نام در میانه یک کوه خود نمایی میکردند و سکوتی از خلوت در آن مکان بر میخاست و همه چیز گویای وضعی بود که آن محیط دست نخورده است ،آب و خاک وقتی با هم متحد شوند خرمی ونشاط را بر میانگیزند. و اینجا که اکنون تاکی قرار داشت از اتحاد این دو پدیده حیاتی صحرایی از علف دیده میشد.
تا اینجای سفر تاکی تاکنون درهای به این زیبایی ندیده بود . علفها و بوتهها همه به نشانه اطاعت از پاییز زرد شده بودند. در میانه کوهی که منظرهای از درختان بودند خزان پیدا بود و حالا تاکی در پی این بود به چرایی مشغول شود ، آبی بنوشد و استراحتی نماید. حدود دو ساعت بعد تمامی این کارها را انجام داد ،تا توانست چرید و از پایین صخرهای که چشمهای از آنجا جاری بود آب نوشید و در پای سنگی ایستاد ، در این حالت تاکی به خواب عمیقی فرو رفته بود ، عادت به ایستاده خوابیدن در تمامی اسبها پیداست و تاکی هم اکنون به شکل همه اسبها خوابیده بود.حالا در خواب هم شور و شوق او برای کشف آن جنگل اسرار آمیز که همواره توجه دنیای بیدارش بود آشکار بود و او در خواب میدید رودخانهای از کوهی سرازیر است که اصلا گل آلود و وحشتناک نیست در پای این رود جنگلی بود سر در ابهام با درختانی انبوه که اسبهای زیادی در پای آن میچریدند، در روی رودخانه قایقهای زیادی بودند که سر نشینانی از جنس آدمها داشتند اما این آدمها نه زیاد غریبه بودند و نه زیاد آشنا فقط وقتی که پارو میزدند مثل وقتی بود که دهانه تاکی را میکشیدند و او را برای بردن باری هی میکردند .جنگلی که در آن سوی رود خانه بود موجودات متعددی را در پناه خود داشت. تاکی بعضی از این موجودات را دیده بود و بعضی دیگر را نمیشناخت.از دنیای این سوی رود خانه مرغزاری پیدا بود که گداری از آن مشرف میشد و به لبه آب میرسید.اینجا هر موجود میتوانست آب بنوشد و از آنجا به ان سوی رود خانه برود .تاکی میخواست فقط جنگل را ببیند و هر بار وقتی که آن بر پرده خوابش مزین میشد لذت میبرد. یکی دوبار جنگل را دید وسپس همه چیز از پندارش محو شد،او حالا بیدار شده بود واز جلوه و جلایی که از آن خواب پرده ذهنش را آراسته بود بیشتر لذت میبرد ،وسوسه شده بود وچیزی از احساس و درد لذت درونش را در نوسان میبرد. میخواست درآن جنگل باشد و با ابهام آن دم ساز شود ،می خواست باآن اسبهایی که در خواب دیده بود بدود و سر را به آسمان گرفته ودر حال دویدن شیهه سر دهد، میخواست کنار آن گدار از آبهای زلال آن رودخانه بنوشد و میخواست دوباره به خواب رود تا جنگل و رودخانه را ببیند، اما دیگر موفق نشد چشمان خود را گرم کند همین یک دفعه بود که خواب دنیای ذهنش را در نور دیده بود و جلوههایی خرم و زیبا را پدید آورده بود، حالا در عالم بیداری اندیشه اش چنان منعقد شد تا جنگل و رودخانه را هیچ وقت فراموش نکند،آیا دیگر خواب میدید و این جنگل و رودخانه را به تصویر میکشید.
تا ساعتها بعد از خوابی که دیده بود غرق در شادی بود و به همین حالت به چرا مشغول گشت و دوباره از چشمه کنار صخره آب نوشید، این که امیدش به جریان افتاده بود که واقعاً جنگلی هست در سرزمینی دور دست، اسرارآمیز و مبهم که او را میطلبد و او به این خاطر زنده است که راه آن جنگل را بگشاید و از کنار حوادث بگذرد. از ماهیت طبیعت این نکته را میدانست که حوادث در ستیز، در صد نابودی اصول و بنیان نیستند بلکه میخواهند زندگی را بیازمایند و لیاقت برای آن را بفهمند. تاکی وقتی که از این راه پر خطر و پر حادثه میگذشت لیاقت زندگی در جنگلی را داشت که به طور سحرآمیز قامت خود را به رویاهایش میکشید و دزدانه خود را از راه سرشت او گاه و بیگاه رویت میکرد. این جنگل آرایش شده بود و به دنیایی تعلق داشت که سازنده نظم و سلیقه و کار بود.
سه روز بعد وقتی که تاکی از آن دره بیرون رفت پاییز هم به آخر رسید،حالا زمستان شروع شده بود و او نیز در صدد تغییر بود . در ابتدا وقتی که یاد گرفت خود را فارغ کند و نه کینهای بشناسد و نه انتقام جو باشد در سرشتش خلائی ایجاد شده که باید با طبیعتی دیگر پر میشده در این خصوص چیز مفیدی که از درونش طراوش کرد و او را در مقابل سرما ایمن نمود، لایهای از پشم و کرک بود که ناگهان سطح موهای آن را پوشاند. نهاد او که تابع فرمان زمان و محیط بود این دستور را برای سرشتش صادر کرد که اکنون محتاج چیزی باید شوی که تا کنون نداشتهای ، این چیز همان پشم و کرکی بود که تاکی در آغاز زمستان گرمی محسوسی را در خود تجربه کرد و بعد چیز تازه ایی بر بدن خود مشاهده کرد. اکنون میدانست که خیزش از درون است و او باید برای ساختن نهاد از مصالحی مطمئن استفاده کند تا خراب نشود.
دشمنان واقعی از درون برمیخیزند و وقتی که سرشت کمین گاه دشمن نشود، دشمنانی که بیرون هستند مغلوب میشوند و تاکی این را اینک دیده بود و چیزی را صاحب شده بود که از او در مقابل دشمن بیرون محافظت میکرد.حالا دیگر از سرما و زمستان وحشتی نداشت .
نظم و نظافت هدف اصلی توسعه در طبیعت است. این اصل را گیاهان میدانند و به خاطر آن پرورش مییابند و موجودات نیز میخواهند نظیف باشند تا مجذوب طبیعت گردند و آدمها سلیقه دارند تا بتوانند نظافت کنند و زیبایی را باز آفرینند. در طبیعت قافله حیات از جاده نظم میگذرد و بدین سبب زندگی را به دوام میخواند. اکنون تاکی به جاده نظم افتاده بود و چون میدید صاحب جامه ایست که از نظافت درون حاصل شده است سعی کرد بیشتر انظباط را در درون خود راه دهد .
کیفیت زندگی در خوب دیدن است و وقتی که چشم برای دیدن مرمت شود اطراف او از زشتی خالی میشود . حالا دیگر بر سر راه تاکی هیچ زشتی دیده نمیشد، حتی چهره سرما و باد و برفی که تاخت و تاز خود را شروع کرده بود وحشتناک و زشت نبود. زشتی وقتی حاصل میشود که آرمان خواهی خلع شود وتاکی آرمان بزرگی داشت ، آرمان کشف جنگلی که اسرار آمیز بود، صاحب شکوه بود واین چنین از سرزمینی دور دست مرموزانه خود را به زوایای خیال تاکی میکشید و تمنا داشت تاکی کشفش کند و تاکی نیز متقابلاً همین آرمان را داشت .
آرزویی بجاست که به وسعت عمر امتداد داشته باشد و تاکی نیز به همین اندازه آرزو داشت. آرزو داشت که آن جنگل با شکوه و سر در ابهام راز و اسرار نهان خود را بگشاید و او از ناشناختههای او مطلع شود و سر انجام به او رسد .
فاصله بر خورد این اسب و این جنگل که از روح به هم آمیخته بودند روز به روز کمتر میشد و تاکی از پیچ و خم راههای ناشناخته میگذشت درهها و دشتها را پشت سر میگذاشت و حتی در لحظههای خواب در رویاهایش سراغ آن جنگل را میگرفت و آن جنگل نیز هر بار با صحن و سرای خود خیال تاکی را خرسند مینمود.
زندگی قلعه مرتفعی است که کار آن را فتح میکند و تجربه کلید گنجی است که مفقود نمیشود و در رسیدن به این قله حالا تاکی میانه راه بود ، به یادش میآمد لحظهای را که از اصطبل بیرونش رانده بودند تنها به خاطر این که مشتی جو و قدری کاه به او ندهند ، اما اینک نه خوراک آدمها را میخواست و نه لطف آنها را بلکه خود افریننده بود ، بی نیاز بود و رغبت و شوق در نهادش اهداف زندگی او را تعیین میکرد. در گذشته که او پیش آدمها بود کار میکرد و به اهداف آدمها میاندیشید اما حالا تابع ارمان انسان نبود و خود صاحب آرمان شده بود . کاری که با حرات شوق و عشق توأم شود، اکتشاف به دنبال خواهد داشت و تاکی برای کشف جنگلی پیش میرفت ، جنگلی که آن سوی درهها بود، دشتها و کویرها را سر راه خود داشت و کشف آن خطرات بزرگی را میطلبید.
در زمستانی که اکنون پیش رو داشت سخت ترین شرایط را طی میکرد. دیگر علفها و بوتهها برسر راهش نبودند تا او در بین آنها بچرد و بعضی از مواقع به صحرایی میرسید که پوشیده از برف بودند . در این مواقع میبایست با سمهای خود برفها را کنار میزد و به دنبال ریشه علفها تا عمق خاک پیش میرفت . مدتهای زیادی به این نحو خوراک خود را از زمین میجست ، آن قدر زمین را کنده بود تا نعل هایش یکی پس از دیگری از کف سم هایش افتادند و آخر هم میخ یکی از نعل هایش درون استخوان سم اش پیش رفت و تاکی تا مدتی لنگان لنگان میرفت . کنده شدن نعل هااز سم هایش آخرین یادگارهایی بودند که از آدمها داشت و بالاخره در مبارزه برای خویشتن سازی آنها را نیز از دست دادند . حالا همه چیز متعلق به خودش بود ، آرمان، تصمیم ، روح وشناخت از عالمی که او نیز متعلق به او بود و سرانجام جسمی نیرومند و قوی که باید او را به جلو میکشید .بعد از مدتی که سم پای زخمی اش بهبودی یافت متوجه شد که سمهای قوی پیدا کرده است و میتواند سریعاً به هر نقطهای نقل مکان کند و حتی در دفاع از خود ضربات کاری وارد سازد .
زمستان میگذشت و تاکی نیز پیش میرفت . زمستان منظرهای است که تکوین بهار را میطلبد و تاکی نیز از بین این منظره طالب بهار بود ، بهاری که نهرها بخروشند، پرندگان لانه گذاری کنند و درختان شکوفه دهند و او نیز سازنده چیزی شود که بهار میخواهد. تاکی میفهمید که لازمه سازندگی و اکتشاف سلامتی است و این سلامتی را زمستان برای طبیعت و حیات میسنجید.
سستی، ضعف و بیماری نشانههایی هستند برای فرو ریختن و تاکی خواهان برخاستن بود پس نه سستی میکرد نه به ضعف مبتلا میشد و نه راه بیماری را به روی خود میگشود. در همه احوال از حرکت باز نمیایستاد، هر علفی را میخورد و از حادثههایی که فکر میکرد سر راهش در آیند نمیترسید. در این زمستان به ریشه علفهای لابه لای خاک قناعت میکرد. اینقدر راه رفته بود تا سمهایش قوی شده بودند و دندانهایش در اثر برخورد با انواع علف و خاشاک به سفیدی برف میمانستند. شبها که کنار سنگی میایستاد به همان حالت به خواب میرفت و دوباره همان خواب ذهن او را مزین به تصویری میکرد که جنگلی در او بود. تاکی ذهن خود را همیشه خلوت میکرد تا جای آن خواب را باز کند و صحنههای آن را طویل تر ببیند. در هر خوابش همان رودخانه بود و همان جنگل که با منظرههایی متنوع خود نمایی میکرد. در این خواب این بار باد سهمگینی جنگل را در نوردید و در شاخههای درختان میپیچید. اکنون زمستان بود و چیزی که به علامت حیات میجنبید شاخههای عریان درختان بود و گاه بارانی که جنگل را زیر خود داشت. در همه احوال از سوی آن جنگل شور حیات میطراوید و تاکی را به خود میخواند، خواه بهار بود یا تابستان و یا پاییز و زمستان آن جنگل آراسته بود و به همین مقدار ذهن تاکی نیز آرایش شده بود. تمیزی ذهن این اسب و آرایش آن جنگل طالب هم بودند، برفی که در زمستان میبارید و گلی که در بهار میشگفت تجسمی از نجابت و زیبایی حیات بودند. حتی تاریکی تیره و تار شبهای آن جنگل که پرده ذهن تاکی را سیاه و مات مینمود تصویری به نشانه ترس نبود.
دنیا میخواهد ساخته شود و به چیزی که برای ساختن به پا میخیزد زندگی میگویند. زمستانی که برف میبارد و بهاری که شکوفه میسازد و تابستانی که میوه میدهد و پاییزی که برهنه میکند از سرایی سخن میگویند که طالب شکوفا شدن است.
اکنون تاکی برای شکوفایی برخاسته بود و به دنبال آن جنگلی را میدید که در ذهنش میشکفت و فقط به خاطر تلاش و فعالیت در او مهمان میشد.
زمان مخفیگاه گنجی است که پویندگان کاشف آنند و اکنون درختان آن جنگل برای تاکی حکم گوهرهای گنجی بودند که آدمیان در سکه میزدند . این جنگل اسرارآمیز بود و لابه لای زمان مخفی بود و آن موجودی که به دنبال آن میگشت تاکی بود .
در اصل زیبایی کار نهفته است و تاکی نخست به سمت زیبایی شیفته انسان شده بود . آمده بود تا کار کند و نجابت و وفا را عرضه بدارد . و با این اوصاف با آدمها دنیا را بسازد . اما ناگهان بین او و آدمها رشتههای الفت بریدند و مهم این بود که تاکی سبب قطع این پیوند نبود . آن جنگلی که فریاد میکشید و تاکی را به خود میخواند شیفته سرشتی بود که پای بند میگشت، فروتنی مینمود و نجابت و وفا را زینت بقاء و سبب حفظ زندگی میدانست.
روزهای بعد که زمستان نیز تمام شد و تاکی از میان برف و باران و کولاک فارق شد ، فرصت یافت که مثل همه موجودات خود را آرایش کندوحالا آن پشم و کرکی که بر سطح موهایش برای زمستان روییده بود ریختند و همان موهای ظریف نمایان شدند .لازمه زیبا شدن سلیقه داشتن است و در این خصوص و در ایجاد ذوق بهار آفریده شده است، بهار آفریده شده است تا در مسابقه هستی شوق را به رقابت بگذارد و این نکته را باز گوید که همه ساختهها در سایه لطف، مهربانی و محبت خلق میشود.
اگر تاکی نجیب نبود و اگر وفا را در نهاد خود نداشت در رو به رو مطابق آن را نمییافت که به تکاپو بیفتد و آرمان خواه شود.تعلقات درون شباهتهای خود را میخواهند و زندگی جایی است که راه برای تقاضای درون طی میشود.
این راهی که تاکی بر انگیخته بود به دنبال معرفهای درون میگشت و از این جهت در نهاد او از جنگلی تعریف میشد که خواهان تاکی بود .
آینهای که در سرشت تاکی میدرخشید و در پیشاپیش جهت آن جنگل را ردیابی میکرد ،از وقتی حاصل شد که او از درون برخاست ، پای بند گشت و برای آرمان کوشید . در این آینه هر چیز به همان شکلی که بود پیدا بود و تاکی برای تغییر آن نمیکوشید بلکه او فقط میتوانست خود را تغییر بدهد و اساس و بنیان خود را دگرگون سازد. فهم این اصل زحمت او را کم میکرد و نیرویی مییافت که به خود برسد. حالا میفهمید که موجودی است در بند حیات و زندگی و طریق این تفاهم با اسلوب حیات نیز او را میفهماند که نگرانی واقعا بی ریشه و بی اساس است .از وقتی که بهار آغاز شد او کمتر به مشکلات دست و پا گیر برخورد میکرد و به همین خاطر سریع راه خود را میپیمود و هر روز جذاب تر از روزهای قبل میشد و دلیل این جذابیت وفور گیاهان تازهای بود که در هر صحرا و دشتی یافت میشد و وضع تغذیه تاکی را مناسب میکرد. سر تا سر بهار را پیش رفت و گاه گاه که برای رفع خستگی میایستاد و به خواب میرفت دوباره پشت آن رودخانه آن جنگل مرموز در خواب او رخنه میکرد. خواب میدید ماه بر فراز جنگل است و به سوی او نور میپاشد ، درختان استوار ایستاده اند و موجوداتی مثل اشباح بین آنان تردد میکنند . در خوابش اسبی که مثل خود او بود بر لبه آب میآمد و با شیهههایی او را صدا میکرد هر وقت که تاکی میخواست به شیهه آن اسب پاسخ دهد از خواب بیدار میشد .چندبار این اسب را دیده بود که به رنگهای مختلفی در صحنه خوابش ظاهر میشد و در پایان او را از خواب بیدار مینمود.
کسانی که از زندگی لذت میبرن
نظرات شما عزیزان: